به گزارش سلام لردگان، کسي چه ميدانست تاريخ دوباره در هشت سال دفاع مقدس تکرار شود و پسري سر بر بالين پدرش 25 سال آرام بگيرد و 25 سال اين دو شهيد گذر زمان را به نظاره بنشينند تا گروهي از بچههاي تفحص بيايند و پدر و پسر را از دل صحرا به ديار خود بازگردانند...
وقتي در احوالات آلالله ميخوانديم: « امام حسين عليه السلام وقتي بر بالين حضرت علي اکبر عليه السلام رسيد که جان باخته بود. صورت بر چهره خونين او نهاد و دشمن را نفرين کرد: «قتلالله قوماً قتلوک...» و تکرار ميکرد که: «علي الدنيا بعدک العفا». و جوانان هاشمي را طلبيد تا پيکر او را به خيمهگاه حمل کنند.
حضرت علي اکبر عليهالسلام ، نزديکترين شهيدي است که با حضرت امام حسين عليه السلام دفن شده است. مزار مطهر او پايين پاي اباعبدالله الحسين عليه السلام قرار دارد و به همين خاطر ضريح امام، شش گوشه دارد.»
پدر و پسر مازندراني که در آغوش هم به شهادت رسيدند / پدر و پسر فداي حسين(ع)/
روايت تفحص از منطقه عملياتي والفجر 6
روايت تفحص و کشف شهيدان مفقودالجسد؛ سيد ابراهيم و سيد حسين اسماعيل زاده، حکايت مرزبانان هميشه بيداري است که در کلاس شهادت، آموزگار وفاداري پسر و پدر به يکديگر و وحدت وجودي انسانها براي قرب اليالله هستند.
سردار "سيدمحمد باقرزاده" مسئول کميته تفحص شهدا درباره چگونگي کشف پيکرهاي مطهر شهيدان اسماعيل زاده - يک ساعت قبل از سال تحويل 89 در معراج شهداي اهواز - روايت ميکند: « طي عمليات تفحص در منطقه چيلات، پيکر دو شهيد پيدا شد، يکي از اين شهدا نشسته بود و با لباس و تجهيزات کامل به ديوار تکيه داده بود. لباس زمستاني هم تنش بود. شهيد ديگر لاي پتو پيچيده شده بود. معلوم بود که اين دراز کش مجروح شده است. اما سر شهيد دوم بر روي دامن اين شهيد بود، يعني شهيد نشسته سر آن شهيد دوم را به دامن گرفته بود.
خوب، پلاک داشتند، پلاکها را ديديم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهميديم که آنها با هم پلاک گرفتهاند. معمولاً اينها که با هم خيلي رفيق بودند، با هم ميرفتند پلاک ميگرفتند.
اسامي را مراجعه کرديم در کامپيوتر. ديديم که آن شهيدي که نشسته است، پدر است و آن شهيدي که درازکش است، پسر است. پدري سر پسر را به دامن گرفته است.
شهيد سيد ابراهيم اسماعيلزاده موسوي پدر و سيد حسين اسماعيلزاده پسر است، اهل روستاي باقر تنگه بابلسر.»
" شنيدهام عاشقا مخلصو و بيريا بودن؛ من هنوزم نفهميدم که شهدا کيا بودن؛ هميشه سرگرم دم يا فاطمه مدد بودن؛ نشون دادن که راههاي آسمونو بلد بودن؛ کبوتراي روياييِه آسمون بودن؛ تمومشون مصداقي از وسابقون بودن؛ مُقربون بودن؛ اي دل، اي دل، امون از دست دنيا، اي دل،اي دل، کجا رفتن شهيدا "
* زندگي نامه شهيدان سيد ابراهيم و سيد حسين اسماعيلزاده
در روز 25 آبان ماه سال 1304 هجري شمسي بود که به سيد عبدالحسين اسماعيلزاده خبر رسيد فرزندي که همسرش سيده ربابه به دنيا آورده، پسر است و او نيز به احترام نبي مخلص الهي نام او را سيد ابراهيم نهاد.
کمتر کسي تصور اين را ميکرد که پشت چهره معصوم سيد ابراهيم عالمي از رنج و مشقت البته همراه با فداکاري و ايثار نهفته است.
آغاز مشکلات سيد ابراهيم زماني بود که مادرش را از دست داد و بعد نيز پدر خويش را از دست داد و همه اينها قبل از هفت سالگي روي داد. بعد از درگذشت پدر و مادر، دارالايتام ميزبان سيد ابراهيم شد.
بعد از يک سال و اندي سيد ابراهيم شروع به کار در منازل دامداران و زمينداران به طور ساليانه به اصطلاح "قراري" نمود.
اين وضعيت تا 28 سالگي ادامه داشت، تا اينکه به روستاي "پوستکلاي بندپي" بابل برگشته و با دختر همسايه خويش "سيده رقيه مصطفي نژاد" ازدواج کرد.
اين زوج با کار کردن بر سر زمين و در خانه زمينداران آن زمان، زندگي مشترک خود را آغاز ميکنند و اين در حالي است که در فقر و نداري لحظهاي از پافشاري بر اعتقادات دست نکشيدند، حتي گفته ميشود در همان لحظه تا نماز ظهر و عصر را نميخواندند، هرگز ناهار نميخوردند.
اما آنچه که زندگي پر از سختي آنها را شيرين مي کرد، توکل و توسل به خدا و اهل بيت بود که اين مطلب را ميتوان از نام فرزند اول آنها فهميد (سيد حسين). بله سيد حسين نامي بود که به خاطر عشق وافر به اهل بيت(ع) بر فرزند اولشان نهادند.
بعدها صاحب سه دختر و سه پسر ديگر شدند. در مورد نحوه تربيت فرزندانشان چه ميتوان گفت که آنچه عيان است چه حاجت به بيان است.
دختراني اهل ولايت، با حجاب فاطمي و پسراني با غيرت، اهل رزم و شهادت و شجاعت بودند.
پس از مدتي سيد ابراهيم به عنوان باغبان، جذب کادر غير نظامي ارتش در محل فعلي پايگاه نيروي هوايي بابلسر شد.
کمکم وضع درآمد او بهتر شد و توانست با همکاري اهالي محل و دوستي مهربان به نام خيرالله اسکندري، خانه کاهگِلي براي خود بسازد و تا زمان شهادت در همان خانه زندگي ميکرد.
با اوجگيري نهضت امام خميني(ره) در سال1357 سيد ابراهيم در تظاهراتها شرکت مي نمود و اين در حالي بود که خود به عنوان پرسنل ارتش محسوب ميشد و از اين جهت ترسي به خود راه نميداد؛ چرا که او از سلاله پاکان و زاهدان شب و شيران روز بود و شير را با ترس رابطه نيست.
او به همراه فرزندانش در فعاليتهاي بعد از انقلاب عليه منافقين حضور داشت و پس از شروع جنگ تا زمان شهادت سه بار از طريق ارتش و بار چهارم به همراه اعزام طرح "لبيک يا خميني" به جهبهها اعزام شد.
در اعزام آخر، دو پسر خود (سيدرضا و سيد حسين) را به همراه خود داشت و سيد باقر نيز در خدمت سربازي در جنوب مشغول دفاع بود و اين در حالي بود که او 58 سال سن داشت.
اما "سيد حسين" پس از گذران دوران پُر مَشَقَّت کودکي و نوجواني زير سايهي پُر مهر پدر و مادر و تحت تربيت مؤثر آنها در 16 سالگي با دختر دايي خويش "سلاله سادات" ازدواج کرد و پس از تولد اولين فرزندش "سيد يحيي" در 17 سالگي براي خدمت سربازي به زاهدان رهسپار شد.
پس از يکسال و اندي با فرمان امام خميني(ره) بر فرار سربازان از پادگانها، پس از پاره نمودن عکسهاي شاه ملعون از پادگان خود فرار کرده و به محل ميآيد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي در مبارزات عليه منافقين و مفسدين در شهر شرکت ميکند و به ادامه تحصيل ميپردازد.
حتي شبها براي مطالعه جهت استفاده از نور چراغي که بر تيربرقي نصب شده بود و از محل نيز فاصله داشت به آن مکان ميرفت و به مطالعه ميپرداخت، تا اينکه پس از اتمام دروس متوسطه به عنوان معلم در روستاي "نفتچال" مشغول ميشود.
علاقه وي به شاگردان جهت تعليم دروس و آشنا کردن آنها با اسلام و انقلاب مثالزدني بود، حتي هر جمعه سه نفر از شاگردانش را سوار بر موتور ميکرد و به منزل ميآورد و به آنها ناهار ميداد. بعد آنها را به نماز جمعه ميبرد و ميگفت بايد با بچهها رفيق شد تا حرف گوش کنند.
از طرف ديگر او نيز همانند پدر، زندگي را با فقر و نداري ولي با عزّت نفس آغاز کرد و تا سالها در خانهاي محقَّر و کوچک که در حياط پدري ساخته بود زندگي ميکرد تا اينکه توانست خانه کوچک در محل ديگر براي خود بسازد.
عشق و علاقهاش به پدر و مادر بسيار زياد بود و هميشه دوست داشت در کنار پدر و مادر باشد و به آنها خدمت کند.
بعد از شروع جنگ تحميلي دو بار به جبههها اعزام شد.
علاقهاش به شهادت آنقدر زياد بود که ميگفت:
- «من اگر شهيد نشدم و مُردم، مرا در دريا بيندازيد.»
حتي براي بار سوم با اعزامش مخالفت شد؛ چون گفتند: تو معلمي و تازه از جهبهها آمدي ولي او کسي نبود که اين موانع سد راه شهادتش شود و به هر طريقي موافقت مسئولين مربوطه را جلب کرد و بعد به منزل آمده و دور 4 فرزندانش مانند پروانه ميگشت، گويا ميدانست آخرين باري است که در سن 26 سالگي فرزندانش را سير ميبيند.
هميشه به همسرش ميگفت:
- «من لياقت شهادت را ندارم ولي اگر شهيد شدم امام خميني دل تو را آرام ميکند. در شب شهادتش همسرش خواب ميبيند که جسد شهيد را بر سر زانو دارد و امام نيز در کنار او نشسته است.»
همسرش گفت:
- «سيد حسين! تو راست گفتي که امام دل مرا آرام ميکند.»
سر انجام اين پدر و پسر همانند مولاي خود اباعبداللهالحسين(ع)، در عمليات "والفجر 6 "در قلّههاي سر به فلک کشيده "چيلات"، ابتدا پسر در آغوش پدر شهيد شده و سپس پدر نيز همانجا در حاليکه سر فرزندش را بر آغوش گرفته بود، در اثر اصابت گلولهاي به فيض عظيم شهادت نائل آمد.
شهيدان اسماعيل زاده 25 سال مفقودالجسد بودند تا اينکه گروهي از اعضاي تفحص، پيکرهاي مطهر اين دو شهيد بزرگوار را در تاريخ خردادماه 88 در منطقه چيلات کشف کرده و به آغوش خانوادهشان باز ميگردانند.
روحشان شاد و يادشان پر رهرو و جاويدان باد
منبع: باشگاه خبرنگاران
انتهاي پيام